باور نداشتم که چنین واگذاریم


در موج خیز حادثه، تنها گذاریم

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی


یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم

چون سبزهٔ دمیده به صحرای دوردست


بختم نداده ره که به سر پا گذاریم

خونم خورند با همه گردنکشی، کسان


گر در بساط غیر چو مینا گذاریم

هر کس، نسیم وار ز شاخم نصیب خواست


تا چند چون شکوفه، به یغما گذاریم

عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا


تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم

با آن که همچو جام شکستم به بزم تو


باور نداشتم که چنین واگذاریم.